آه خدا چه تازه شد
تمام زندگی من
آه خدا دوباره شد
قصه ی تکراری من
خدا ،خدا چه می شود
دوباره هم صدا کنی
دوباره با سروش خود
مرا پیامبر کنی؟؟؟
مرا دوباره پر کنی
از آسمان و دریچه ها
مهتاب روبروی پنجره چتر باز کرده بود و من دوباره در امتدا بوسه ها گم شده بودم
آه تو چگونه میتوانی چنین باشی
لولی وش و مغموم
چرا وقتی میدانی ،میگذری و وقتی نمیدانی ،میفهمی
تو افسونگری و بیداد تمنایم را هر لحظه بر چشم میگذاری
دوستت دارم
با تمام ندانستن هایم