جایی که پای از تو بریدم
و خدا را شاهد گرفتم بر دِینی که ندادی
و ندادی
ندانت را هم به نیک گرفتم
فال
گرفتم
خاطرت را از خط خیالات هوا
و چقد وسوسه دارد عشق
و چقدر وسوسه دارد خواب
در بستر عریانی دوست
ناگهان خواب شدیم
ناگهان لخت به بازار شدیم
ناگهان آفتاب را در آفتابه گرفتی
و خدا را شاهد
و چقدر بیهوده نمانده بر شاخ
برگ اعدامی معتاد زمین
و مرا بر دار دار تا بدارم دستم در شاخ گیسوی گوزنت
و رام خواهی شد