دریا چنان رودیست در پیش چشمانم
وقتی که اشک تو سیلاب غمبار است
ای کوه آرامش
من کودک عصرم
وقتی نباشی تو
من با خودم قهرم
وقتی که باز آیی
در صحن چشمانت
قربان کنمت جان را هر چند که می دانم
تا روی بردارم
با روی تو در دامم
من از گنه خوبان
در کوی خمارانم
من از تو ندانم هیچ
افسوس که انسانم
در دایره ی قسمت
من حافظ دورانم