انتها و بوسه

انتها رسیده ها

انتها و بوسه

انتها رسیده ها

یک داستان با پایان ننوشته

سلام

شاید هیچ وقت یک حقیقت یک کلام راست رنگ واقعیت به خود ندیده باشد شاید همیشه انسان ها به دنبال راه های فراری باشند که در تمام طول زندگیشان حتی یک لحظه هم  نتوانسته باشند به دسستش بیاورند این تمام داستان زندگی انسان ها نیست آنها بیشتر اوقات به دنبال راه هایی هستند برای فرار از نظم برای بازکشت به آزادی از دست رفته شان تلاشی ناخودآگاه و در بیشتر اوقات تلاشی که کتمانش میکنند،انسان ها همیشه از اینکه مجبورند تن به نظم بدهند و همیشه باید رفتارشان در کالبد یک شکل مرموز بی اصالت قرار بگیرد ناراحتند اما هیچ وقت و شاید هرگز به این موضوع فکر نکرده باشند که تمام این مشکلات از کجا شروع شد همه فکر میکنند تمام این مصائب و تمام این بدبختی ها که حتی نمی توانند به چیز هایی که علاقه دارند، علاقه نشان دهند و ابرازش کنندو چیز هایی که به دست آوردنشان برای  آنها اهمیت دارد را بیان کنند از روزی

شروع میشود که انسانها تصمیم گرفتند با هم زندگی کنند ،جامعه تشکیل بدهند و تمام سختی ها و شادی ها را با هم تقسیم کنند ،انها مقدار کمی از آزادیِ تنهایی خود را به مقدار زیادی از شادی ها و آسودگی هایِ امنیت عوض کردند و .....

اما شاید هرگز به این فکر نکرده باشند که چگونه می توان در مورد گذشته قضاوت کرد وقتی که حتی خود آنها هم از این موضوع مطمئن نبودند که از برای چه اینقد در دام اجتماع گرفتار آمده اند آیا اصلاً ریشه این مشکلات جامعه است یا چیز ها دیگری که با مرور زمان دیگر حتی به یاد ها هم نمی آید مسائل مهمی که یک روز آنقدر مهم بود که مطلع بودن از آن حتی از اینکه روز است یا شب هم مهمتر بود اما  با گذشت زمان مردم آنقدر این داستان ها را شنیده بودند که از آنها احساس تنفر میکردند دیگر کسی نبود که از این داستان ها مطلع نباشد امَا کم کم از شدت اهمیت آنها کم شد مردم دیگر زیاد از آنها یاد نمی کردند و همه به نوعی همدست هم شده بودند که این داستان ها برای همیشه از یاد ها برود .

تا اینکه من یک شب خوابی دیدم ........

یک شب خسته تر و بی هدف تر از همیشه به رخت خواب بیمار و نمناکم رفتم تا مثل همیشه برای گذراندن یک شب دراز زمستانی دیگر که حتی خود شب هم از دست دازی و بی مفهومی خودش هم زار می زد نا گهان یک صدا از پشت پنجره اتاقم مرا از همیشه وحشت زده تر کرد صدایی که شاید از ابتدا ان را می شنیدم و همیشه خود را به کری میزدم.از وقتی که تمام افراد خانواده ام در یک تصادف نه چندان دلخراش اتوموبیل درگذشتند تا به حال حدود 10 سال میگذرد از ان وقت تا به حال همیشه و تمام لحضات عمرم را در تنهایی و زمستان بی انتهای شهرم سپری کرده ام، دیگر هرگز نتوانستم مثل ایام قدیم شادی و سر زندگی خود را باز یابم و همیشه در خود درد گرانی حس میکردم که او هم از روی ترحم من را نمی کشت و إلا باید شش هفت سال پیش مرده بودم این درد همیشه با من همزیست و هم خانه خواهد ماند این را از طلوع صبح فردا هم مطمئنترم از  آن روز انگار خودم هم عاشق این تنهایی شده ام انگار وقتی به خانه می آیم و هیچ صدایی جز صدای شنیدن بسته شدن در پشت سرم را نمی شنوم خوشحال می شوم تنها مونس من در این سالها چند سوک کند و بی رمق و پیر هستند که به جز آشپزخانه و مکیدن خون من به هیچ چیز دیگر در دنیا علاقه ای ندارند من هم از روی سخاوت هر شب مقداری از خونم را به آنها اجازه میدم که بمکند و بروند در انتهای آشپزخانه زیر چند کابینت خوش باشند ومن هم از این قرار داد اجتماعی خرسند و راضی هر شب بیشتر به انتظار آنها می نشستم.

از بخت خوش یا شاید بد 1سال بعد از آن حادثه نه چندان دلخراش در یکی از قرعه کشی بانک ها برنده یک جایزه عجیب شدم تا انگار همه چیز دست به دست هم دهد تا من را از زندگی در جامعه بی نیاز کند و دیگر هیچ نیازی به کار کردن و رفتن در میان عوام برای کسب روزی نداشته باشم (من در کمال ناباوری برنده جایزه ماهیانه یک ملیون تومان پول نقد مادام العمر شده بودم) چند وقت اول بعد از بردن این جایزه اصلاًاز دنیا بریده بودم هیچ وقت به میان مردم نمی امدم و همیشه در خانه محبوس بودم تنها کسی که در تمام این مدت برای من مانده بود خاله بزرگم بود یک زن سنتی و با همان عادات و افکار ولی من شاید حتی اورا از مادرم هم بیشتر دوست داشتم ،او تمام پل ارتباطی من با تمام مردم و تمام مردگان و زندگان شده بود  هر چند هنوز هم به شنیدن رادیو و نگاه کردن به تلوزیون علاقه داشتم اما هرگز دوست نداشتم یکی از افراد جامعه محسوب شوم و تا حد امکان از همه دوری میجستم ،تمام فامیل را هم جوری فهمانده بودم که دیگر به سراغ من نمی آمدند،در هیچ انتخابات و رفراندم و حتی سرشماری هم شرکت نمیکردم من یک تافته جدا بافته شده بودم . 

در تمام این مدت تمام دنیا برای من معنی یک اتاق را میداد با در چوبی قهوه ای سوخته و با گفپوشی از چوب ها پوسیده . یک فرش کهنه و نخنماِ اصیل کاشان که تمام آبروی اتاقم بود با چند پنجره بی وزن و بی قافیه که خود معمار هم نمی دانست آنها چرا انقدر با هم بد تا می کنند یک تخت خواب کهنه اهنی ولی به تبع خودم بسیار راحت و بسیار غم خورده و نمناک پرده های قرمز مخمل که در تضاد کاملی با تمام حال و هوای اتاقم به سر میبردند و هیشه تمام فضای اتاق را در آرایش جنگی نگه می داشت جنگی میان حس سرشار و مهربان پرده ها با فضای گنگ و بی روح اتاق، ولی همیشه پیروزی با حس سرد و غم ناک اتاقم بود همیشه احساس سرخوردگی و تنهایی در تمام اجزای اتاقم موج میزد در گوشه اتاقم یک کمد بود که حتی نمی دانستم چه چیز هایی میتواند در آن باشد چند کتاب کهنه و چند خرت و پرت دیگر که روی آن بود و حدود 2 سانت گردو خاک را روی خود جمع کرده بود همه بیانگر این بودند که رنگ رخساره خبر میدهد از حال درون. بیرون رو به روی اتاقم یک پارک بود که انگار او هم همیشه در فصل زمستان گیر کرده بود درختان چناری که حتی یک برگ هم به روی خود ندیده بودند و یک صندلی نامرد که از دشمنی دیرینه اش با من هیچ چیزی کم نشده بود صندلی سبز رنگ آهنی کهنه ای که باید سال 1825 یا شاید قبل از آن ساخته شده بود که نباید به اندازه نصف سال های عمرش روی آن نشسته باشند. یک صندلی که شوم بودن و نفرین آلوده بودن از سرو رویش می بارد. خیابان سنگ فرش شده و همیشه خاکستری جلو خانه ام هم همیشه در کما به سر میبرد و هرگز ندیده بودم احساس تازه ای را با خود داشته باشد.صبح و عصر من در این محیط بی رنگ و کسل سپری میشد و من مثل یک بیمار که به بیماری لاعلاجی دچار است و نمی تواند با آن بستیزد هیچ گونه راه فراری از این وضعیت نمی دیدم البته نباید دروغ هم گفت چون خودم هم از این بیماری لاعلاج ،از این تنهایی ممتد لذت میبردم انگار همیشه تنها با خودم در ماه عسل بودم همیشه بی نهایت آزادی داشتن در ذهنم و از اینکه مجبور نبودم افکارم را مثل بقیه مردم کنم خوشحال بودم.

اما ناگهان اتفاقی افتاد که برای من از خلقت آدمی هم مهمتر بود در یک لحظه، با یک تلنگر تمام زندگیم تمام آبادی را که برای خود ساخته بودم تابود کرد.دیگر از آن لحظه چیزی را گم کرده ام ،دیگر هرگز به سوسک های آشپزخانه علاقه ای ندارم دیگر دوست ندارم خونم را به آن ها اهدا کنم،دیگر حتی دوست ندارم آدم حساب شوم و هر وقت با خود می آندیشم رنگ خاکستری و سرد تنهاییم را بیشتر حس میکنم .

همان شب بود انگار در بی هدفی و افسردگی یک درجه پیشرفت کرده بودم چون بی هدف تر از همیشه به سوی رخت خوابم رفتم پاهایم برهنه بود و گردو خاک کهنه ته اتاقم را زیر پا هایم حس میکردم بوی گندیدۀ آشغال های آشپزخانه که با رنگ خاکستری دیوار های آن آنگار تصویری از بهشت را برای سوسک های مظلوم و ساده تداعی میکرد من را به یاد هیچ چیز تازه ای نمی اندخت چون اصلاًهیچ چیز تازه ای وجود نداشت در آن هوای سرد پنکه سقفی حال خانه روشن بود اما من از قصد آن را خاموش نمی کردم چون چند روزی بود در تلوزیون و رادیو اعلام میکردند که با کمبود برق مواجه هستند و از همه درخواست می کردند که تا حد امکان از مصرف نابه جا خود داری کنندولی من چون خودم را از این جامعه از این قرارداد پست جدا کرده بودم هیچ به این حرف ها توجه نداشتم و از قصد با کار های آنها به طریقه بچه گانه ای عناد میورزیدم.در تمام این مدت تمام دلگرمی من به به عکس هایی بود از طبیعت خرسند و دلیر بهار شهرم که روی دیوار های مستراحم زده بودم تا وقتی به آنجا می روم وقت خود را با نگاه کردن به آنهاپر کنم و از یادم نرود که دنیا به جز زمستان فصل های دیگری دارد هرچند من نمی توانم آنها را ببینم.

درست در همان شب نا جوانمرد و سرد درست در وقتی که از بی حالی و سردی خودم لذت میبردم یک صدا تق تمام کیف های من را برای لحظه ای قطع کرد من بی هوش و حواس و منگ خستگی بودم هیچ توجهی نکردم و دوباره وارد دنیای دوست داشتنی و بی در و دیوار  خودم شدم نا گهان صدای مهیب و بی وزن شکستن شیشه اتاقم مرا از آن همه افکار قشنگ جدا کرد ،هیچ کس نمی تواند تصور کند که در آن لحظه چقدر ناراحت و عصبانی شدم حق هم داشتمرشته تمام آن تفکرات زیبا و افسرده ام پاره شد. دوست داشتم در آن لحظه یک قاضی بودم و کسی که این شیشه را شکسته بود به 7 بار اعدام محکوم میکردم .چند لحظه طول کشید تا به خودم آمدم و توانستم بفهمم چه شده . اول خواستم بی خیال شوم و نرفتم ببینم که شیشه چرا شکسته بود ولی بهد از چند لحظه بی هیچ میلی و بدونه هیچ دلیلی به خودم زحمت دادم و فاصله تختم تا پای پنجره اتاقم را پیمودم وقتی پای پنجره رسیدم بدونهه اختیار به چهار چوب آن زل زدم احساس کردم با این پنجره خیلی غریبه هستم.بعد از آن حادثه تا به وقت یاد نداشتم پای این پنجره آمده آمده بودم یا نه به هر حال پنجره خیلی شکسته شده بود خیلی پیر نشالن میداد انگار غصه های عالم را می شد از منظره این پنجره دید شیشه های کثیف و یک شیشه تازه شکسته که آنگار دل این پنجره بود .

نمیدانم چند ساعت پای این پنجره نشستم اما رنگ سبز آن مرا یاد همان صندلی پارک می انداخت همان صندلی که یک عمر بود از من کینه داشت و دل از دشمنی من پر کرده بود در همین حال بودم که از صدای داد و فریاد کوچه به خودم آمدم رفتم که از پنجره بیرون را نگاه کنم یک لحظه پاهایم سست شد انگار بعد از سال ها می خواستم گم شده ای را ببینم وقتی بیرون را دیدم همام منظره سرد و زمستانی همیشگی همان غربت دلگیر و فرسوده همان درد های سال های گذشته در یک لحظه از امتداد دو چشمم گذشت .همان منظره همان پارک  که تمام درختان و تمام اجزاء آن در فصل زمستان گیر کرده بودند همان خیابان خاکستری و سنگ فرش که در تمام دیدار هایم با آن یخ زده بود  و باز هم همان صندلی لعنتی ....

پرده های دل شاد اتاقم یک لحظه انگاز که از یاز شده پنجره شاد شده بودند با باد سرد و نمناک زمستنان شروع کردند به رقصیدن پوست صورتم انگار خیلی وقت بود باد به خود ندیده بود چون احساس کردم که  وقت برخورد باد حسابی خود را جمع کرد و به سفت شد برای چند لحظه بازی پرده ها جلو دیدم را گرفت انگار آنها نمی خواستند من دوباره با این منظره دلگیر تجدید دیدار کنم حق هم داشتند من به اندازه کافی در زندگیم احساس سرما و غربت میکردم و این منظره هم می توانست نور علی نور شود و بیشتر مرا به سوی افسردگی سوق دهد .

به هر زحمتی بود پرده های بازی گوش اتاق را کنار زدم و آن چه که نباید میدیدم دیدم و آن فاجعه که نباید رخ میداد رخ داد در یک لحظه تمام قوانین طبیعت و زندگی و تمام جانداران به هم خورد برای یک لحظه به یقین کامل رسیدم که قیامت هم وجود دارد .که عذاب هم وجود دارد. در یک لحظه قیامتی در من بر پا شد ،شوریدگی و سر مستی نا خود آگاهی در من ایجاد شد.

آری در همان لحظه بود روی همان صندلی کینه توز و بی پروا،روی همان صندلی که در تمام عمرش و عمرم از هم متنفر بودیم ،همان صندلی که اگر قرار بود یک چیز را در دنیا از بین ببرم اولین چیزی که برای نابود کردن به نظرم می رسید همان صندلی بود ،او هم همیشه به خون من تشنه بود .اما در همان لحظه روی بد آب و هوا ترین نقطه دنیا در بی تحرک ترین محله شهر پر آشوب و بی احساس من و روی صندلی که خودتان می دانید چه ها با من میکرد  درست در همانجا کسی را دیدم کسی که انگار در تمام عمر بی حاصلم باید میدیدم و انگار همان صندلی ناجوانمرد همان صندلی خوب جامعه آن را از من پنهان کرده بود برای یک لحظه به او و به چشمان سبز رنگش خیره شدم در همان یک لحظه تمام خوبی های دنیا جلوی چشمانم رژه میرفتند دوست داشتم برای همیشه در همان یک آن ،زمان متوقف شود و دیگر تکان نخورد ناگهان بی اختیار این شعر را که انگار شاعرش هم مثل من بی نام و نشان بودنش را دوست داشت زیر لب زمزه کردم

«گفته بودی که چرا محو تماشای منی          آنچنان مات که یک دم  مژه بر هم نزنی

مژه بر هم نزنم ته که زه دستم نرود           ناز چشم   تو به قدر مژه بر هم زدنی»

انگار این شعر را از ازل برای من و آین تنهایی ممتد من و این لحظه ی تابناک عمر من سروده بودند هرچند همیشه این شعر را می خواندم و لی هرگز نتوانستم اسم شاعرش را بیابم او هم همیشه مثل من در تنهایی و در گوشه ی تاریک ذهنم می زیست.

آنجا روی همان صندلی یک دختر نشسته بود یک دختر مو خرمایی با چشم هایی سبز رنگ که انگار جنگل های همیشه بهار در آن می زیستند اندامی لاغر و ترکه ای و به غایت به متناسب برای یک آن به حقارت و پستی خودم پی بردم فهمیدم در این عرصه ی خاکی که همیشه تحقیرش میکردم و همیشه تمام تف و لعنت های من نصیبش میشد کسی میزیسته که به اندازه ی  تف او هم ارزش نداشته ام احساس کمبود فراوانی کردم تا کنون دختر ها و زن های زیبای زیادی را چه روبه رو و چه در تلوزیون دیده بودم اما همیشه آنهارا کمتر از خود میدیدم همیشه با نگاهی تحقیر آمیز به آنها نگاه میکردم.احساس میکردم که اگر روزی مجبور شوم با یکی از آنها زندگی کنم حتماً روحم را مثل یک ابلیسه فرو خواهد خورد  همیشه احساس میکردم که آنها برای به تاراج بردن تنهایی من و این دنیای بی پیرایه و معصوم من با آن صندلی پیر همدست شده اند .اماا افسوس در همان لحظه دل و دین و هوش همه بر باد رفت برای یک لحظه از خودم به خواطر افکار پلیدم و آن همه فکر های احمقانه ام بدم امد.

او روی همان صندلی نشسته بود دامن زرد ی که پا کرده بود با گل های قرمزی که داشت مرا به یاد پرده های دیوار کعبه می انداخت یک دامن صاف و بدونه چروک که به سبک دامن های زن های اروپایی دوخنه شده بود در سمت راست آن یک چاک سی سانتی مقداری از ساق های زیبای آو را نمایان کرده بود به سفیدی برف و نجابت دریا بود تنگی ذاتی دامن هیکل اساطیری او را بهتر نمایان می کرد اندامی که انگار زردشت با سرود های اهورایی در اشک های خدا غسل داده بود کفش های سفیدی که پوشیده بود مرا یاد تمام قصه های دوران کودکیم میانداخت که مادرم کنار همان تخت پیر و بیرونقم برایم زمزمه میکرد  دخترهای داستان های او همیشه کفش های سفید پر پا داشتند .من مطمئن شدم که او از ونیای قصه ها از اساطیر و از دنیای فرشته گان آمده است. دیگر ندانستم چه پوشیده بود چون بی حال و بی رمق افتادم با اینکه میدانستم یا الان باید بروم و اورا به دست بیاورم یا تمام عمرم عذاب خواهم کشید من دلم می خواست تمام عمرم را به او بدهم تمام وجودم را با دستان آلوده و بی مقدارم به او پیش کش کنم دوست داشتم برای یک لحظه که شده کنار او بنشینم اورا از نزدیک ببینم و به آن چشمان لبالب از اسطوره اش برای یک لحظه خلوت کنم اما افسوس توان بلند شدن نداشتم نمی توانستم حتی تکان بخورم انگار مرا به صلیب کشیده بودند ولی اصلاًمن چگونه میتوانستم او را به دست بیاورم چگونه میتوانستم ؟

چه فکر احمقانه ای بود من چه جسارتی به خدای خود کردم ،آری او خدای من شده بود در یک لحظه خدا را دیده بودم مگر خدا هم انسان ها را مرده و زنده نمی کند مگر خدا انسان ها و کارهایشان را تدبیر نمی کند او در یک لحظه نه یک با ملیون ها بار مرا کشت و زنده کرد او در یک لحظه تمام احوال مرا تمام وجودم و ثانیه های آن را تدبیر کرد و او مرا و خط زندگیم را مشخص کرد دیگر چه می خواستم من چگونه می تونستم اینقدر احمق شده باشم که بخواهم وجودم را به او هدیه بکنم او خودش وجود  مطلق بود دیگر چه نیازی داشت به وجود من چگونه می توانستم کنار او بنشینم وقتی با یک نظر به او این چنین محو می شوم و دیگر نمی توانم حتی تکان بخورم .نه... من باید چه کارمیکردم ؟وقتی عاشق خدای خودم شده بودم وقتی حقارتم را به اوج رسانده بودم.

نمی دانم چند ساعت آنجا بی حرکت نشسته بودم نمیدانم اصلاًچطور آن همه سرما را احساس نکردم  نمی دانم چرا سوسک ها به سراغم نیامده بودند آنها من را تنها گذاشته بودند. وقتی به خودم آمدم دیگر روز بود ولی نمی دانستم چه ساعت از روز واقعاًهم برایم مهم نبود چه فرقی میکرد چه ساعتی است.  ساعت کهنه و بی رمق اتاق سال ها بود مرده بودن را تجربه میکرد برای او شب و روز فرقی نداشت همیشه برای او ساعت 11 و 39 دقیقه بود بعد از این همه مدت او هم از یادش رفته بود 11 و 39 صبح یا بعد از ظهر اما از یک چیز مطمئن بودم او از همه اجزاء خانه ام به مردم جامعه بیشتر شبیه بود برای او همه چیز یک جور بود همه چیز در یک دایره خلاصه میشد همیشه به یک جهت حرکت میکرد بعد از اینکه باتری تمام میکرد و باز هم باتری نو را تجربه میکرد باز هم همان کار ها را تکرار میکرد. او هیچ وقت عوض نمی شد  .

از جایم بلند شدم بیرون را نگاه کردم اما باد سردی خیلی نامرد و بی خبر سیلی محکمی به من زد انقدر محکم که دلم خواست گریه کنم چرا اینقدر این فضای پشت پنجره اتاقم با من دشمن بود چرا وقتی که از همه جا دلشکسته ام وقتی حتی سوسک ها هم به سراغ من نمی آیند و همه من را تنها میپسندند آنها هم با من اینگونه رفتار میکنند.ولی نمی توانستم از آنها انتظار بیشتری داشته باشم آنها همان دوستان قدیمی و هم کیشان همان صندلی نامرد بودند .انگار در این 10 سال داشتند برایم یک نقشه ماهرانه میکشیدند تا تمام وجودم را به باد دهند تا نابودم کنند.آری آنها در یک شب وقتی تمام کینه هاشان را به کمک خواندند مرا در فضای گنگ پشت پنجره سرم را بریدند.لب جوی روان حتی یک قطره آب هم به لبم نزدند آنها سرم رابریده بودند. بدون اینکه بیرون را نگاه کنم رفتم روی تختم همان مونس تنهایی من. رها تر از همیشه رویش ولو شدم انگار او هم این همه سال منتظر این لحظه بود که مثل یک دوست مرا در آغوش بگیرد و  با من درد دل کند من از درد هایم و از نبودن ها و بودن ها به او گلایه میکردم. من مثل یک دختر بچه داشتم گریه میگردم. صدای جیر جیر تخت انگار برای من همان آهنگ های دلنشین کودکیم را تداعی میکرد همان آهنگ هایی که از درون یک صندوقچه قدیمی و فرتوت سرح رنگ اما رنگ و رو رفته با (.....) آهنی به رنگ طلایی که آهنگ های زمستانی برایم میخواند ولی امروز بعد از این همه سال دیگر فراموش کرده بودم آن صندوقچه کجاست انگار در آن صانحه او هم برای همیشه مرا تنها گذاشت.

بعد از چند ساعت به خودم آمدم از خودم خیلی بدم آمد گند به این همه زیبایی زده بودم برای چند ساعت من مثل تمام مردم جامعه شده بودم من مثل همه فکر میکردم. من به این همه لذت تنهایی خیانت کرده بودم احساس میکردم از عذاب وجدان دارم منفجر میشوم. دلم می خواست یک طناب محکم به سقف ببندم و خودم را مجازات کنم در زیر زمین درون همان صندوقچه قدیمی خاطرات خانوادگیم یک طناب کنفی محکم بود آری باید این داستان بی سرو ته را تمام می کردم باید برای همیشه به این ماجرا خاتمه میدادم میخواستم بلند شوم اما باز همان تنبلی دوست داشتنی به سراغم آمده بود نمیدانم شاید هم جرأت این کار را نداشتم همان جای خودم روی تخت خیس و نمناکم که بوی گند میداد ماندم و برای همیشه لذت مردن برای مردن را از دست دادم .

هرگز این چنین لحظه ها برای افراد عادی ایجاد نمی شود چون جامعه به آنها اجازه نمی دهد او مثل یک سد مثل یک کوه آنها را از احساس اینچنین لحظه های محروم میکند شاید همه تصور کنندکه این کار جامعه نه تنها خوب است یلکه برای آنها لازم است تا در مقابل طوفان اینچنین برخورد هایی له نشوند اما آنها نمی دانند لذت له شدن ته قلب لذت احساس هیچ بودن چقدر ارزش دارد چقدر ریباست شاید به زیبایی وزیدن باد روی پوست مثل لذت هایی که هر روز بارها تکرار می شوند ولی هیچ کس قدر آنها را نمی داند چون زیاد تکرار میشوند؛هیچ کس دیگر این لذت را نمی فهمد لذت قدم زدن پا برهنه در روی شن های صاحل وقتی بزرگترین غصه ها سینه ات را فراگرفته اند یعنی چه این ها همان چیز هایی هستند که شاید در اولین نظر مهم نیایند ولی به اندازه تمام زندگی ادم ارزش دارند ولی آنها ....

روز ها گذشت نمی دانم چند روز چند ماه نمی دانم اما میدانم که مثل همه بعد از چند وقت با قدم زدن و از خانه بیرون آمدن و در میان مردمان اسیر قدم زدن کم کم آن احساس غریب را در خود کم رنگ کردم

قدم زدن میان مردمانی که همه به فکر خودشان بودند همه در دل و فقط برای خودشان آواز می خواندند همه به فکر جیب های خود و آشنایانشان بودند چون حسادت را دوست داشتند .

یک روز مثل همیشه ساعت 11 و 39 دقیقه به وقت ساعت اتاقم هنوز خورشید بیرون نزده بود تا با تمام وجود حقارت خانه های بلند و کوتاه با نظم خاک خورده و خیابان های کینه ای را نشان دهد اما آن روز هم مثل همه روز ها نبود برای من همیشه ساعت 11 و 39 دقیقه بود ولی امروز انگار برای همه ساعت 11 و 39 دقیقه بود بگذارید از اول بیدار شدنم برایتان شرح کنم تا بدانید چه میگویم وقتی حاضر شدم از تخت پیر و کثیفم جدا شوم برای یک لحظه فکر کردم که تختم چقدر تمییز شده می دانستم که توهم دارم چون چطور تختم میتوانست تمییز باشد وقتی من روی آن خوابید بودم اگر هر تخت دیگری بود و به من میگفتند او خودش را پاک کرده باور میکردم ولی تخت من و کنار آمدن با تمییزی و حاضر بود نابود شود ولی چرک هایی که من او با آنها هزاران خاطره داشتیم را از دست ندهد چون مطمئن بودم که این تصویر دروغی بود که چشمانم به من میگفتند بدونه باور این صحنه از اتاق بیرون زدم حتی برای یک لحظه هم متعجب نشدم چون به تختم ایمان داشتم.در اتاق را باز کردم و از میان چهار چوب چوبی و رنگ پریده در اتاق وارد راهرو شدم همان راه رو تنگ که به اندازه 2 ،3 متر درازا داشت ولی من همیشه احساس میکردم باید حدود 10 متر با بیشتر دراز باشد رنگ دیوار های راهرو مثل تمام دیوار های خانه خاکستری ِ توسری خورده بود فقط کمی پیر تر و بد رنگ تر همیشه احساس میکردم اگر این راهرو میتوانست به انسان بدل شود تبدیل یه پیر مردی میشد شلخته با لباس های کارگری که هرگز از تنش جدانشده بود پیرمرد هرزه ای که همیشه مشروب میخورد و بوی الکلش همیشه مرا می آزرد او در زندگی هیچ مال و منالی نداشت چون تمام آنها را در قمار باخته بود ،خانواده هم نداشت چون آنها را هم در قمار باخته بود او ماهر ترین قمار باز دنیا بود چون با یک بازی مسخره خود را از تمام بند ها فارغ کرده بود او از قمار سوءاستفاده کرده بود او قمار را به بازیچه رسیدن به اهدافش تبدیل کرده بود.بعد از چند دقیقه روی مبل حال نشسته بودم حتی نمی دانستم چگونه به آنجا آمده بودم .لی این چیز ها دیگر برایم عادی شده بود اینکه نمی دانستم چرا امده ام کجا هستم و برای جه باید بروم مبل درون حال مبلی خاکستری با عشق به رنگ سیاه  بودکه این عشق در تمام ذرات وجودش آشکار بود او آنقدر پیر شده بود که حتی احساس میکردم از آن صندلی نامرد پارک هم پیر تر است هر چند به اندازه نصف او هم عمر نداشت و از شدت درد این همه پیر نشان میداد چه احساس دلنشینی بود وقتی پا هایم را دراز میکردم وگرد و خاک کف اتاق را با پاهایم حس میکرد این کارباعث میشد هنوز از زنده بودنم لذت ببرم .بعد از چند دقیقه در خانه به صدا در آمد با خودم خندیدم آخر این دیگر چه کسی می تواند باشد؟ مگر در این شهر با این همه آدم با این همه در برای زدن  و این همه آدم برای دیدن چرا در خانه من چرا دیدن من؟ هیچ احساسی نسبت به این در زدن نداشتم حتی دوست نداشتم بروم در را باز کنم ،در یک لحظه ترس عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت نکند باز هم ... نه نه .نباید در را باز میکردم نباید اگر دوباره آن نقشه شومِ صندلی ... نه نباید میرفتم عرق سردی روی پیشانیم را گرفته بود احساس گرفتگی عجیبی را در عضلاتم احساس میکردم آنها هم نا خود آگاه به من می فهماندند که نباید در را باز میکردم نه این بار دیگر نمی توانستم در مقابل این همه فشار دوام بیاورم .داشتم دیوانه می شدم ترس تمام ذرات وجودم را فرا گرفته بود .اما بی اختیار مثل اینکه هیپنوتیزم شده بودم مثل شکاری که با تمام وجود به سوی دام میرود تا آن را در آغوش بگیرد مثل انسانی که تمام عمر در پی مردن بوده و اکنون مرگ با تمام زیبایی هایش به او رو کرده به طرف در رفتم دستگیره را فشردم . قلبم انگار داشت از شدت فشار میترکید دستم لرزید ولی در را باز کردم .

دو دختر کوچک کاملاً تمییز موهای بور و صورت تپل با لباس هایی که در تمام عمرم نظیرشان را در زیبایی و طرح ندیده بودم جلو در ایستاده بودند آنگار این لباس ها را خدای من خلق کرده بود چون آنچنان بی نقص بودند که فقط او می توانست آنها را خلق کند لباس های سرتا پا که برای ان دو دختر که حدود 3 سال داشتند انگار از مادر هم عزیز تر بودند .بی اختیار مقابل انها زانو زدم مثل برده هایی که هیچ وقت آزادی نداشته به چشمان ان دو نگاه کردم و در ذهنم با خود فکر میکردم آه یعنی من هم زمانی کودک بوده ام یعنی من هم زمانی به اندازه این دو چشم ها معصوم بوده ام !یعنی من هم آدمم!مثل این ها اما آنها چگونه می توانند اسیر شوند چگونه این چشم های معصوم میتوانند اسیر این جامعه باشند مگر این جامعه چقدر ظالم است او چگونه می تواند این معصوم ها را در خود حل کند مگر این صندلی چقدر میتوانست پست باشد.در تمام زندگی ام وهرچه عکس و خاطره که دارم همیشه در چشمانم گناه موج میزده همیشه حتی عکسی را که در یک ماهگیم انداخته اند از چشمانم جز گناه جز کینه چیز دیگری نمیبارد من اصلاًبچه گیم را در کجا دور انداختم پشت کدام نی زار نمی دانم .

در چشم ان دو کودک خیره مانده بودم آنگار به تمام افیون های دنیا را مصرف کرده بودم دستانم میلرزید و همچنان خیره مانده بودم ان دو دختر از ترس فرار کرده بودند من هم افتادم کف اتاق و در افکار پلیدم غرق شدم هوای تازه که از در باز روی پاهای عریانم جریان پیدا میکرد انگار مرا پاشویه میداد آنگار هوا این بار دلش برایم سوخته بود داشت مرا تیمار میکرد بعد از چند لحظه به خود آمدم بلند شدم از در نیمه باز به خیابان نگاه کردم همان خیابان بود همان خیابان دل مرده با همان پارک زمستانی ابر سنگینی تمام فضا را پوشانده بود اما توان باریدن نداشت یعنی دیگر چیزی برایش باقی نمانده بود یا اگر هم مانده بود ترجیح میداد آن را بر سر کسانی بریزد که کمتر از انسانها از آنها متنفر است هر چند که دیگر تکه پاره هم شده بود.خم شدم تا بتوانم نیم تنه ام را از فضای در خارج کنم بادی پر از رطوبت از پشت سرم میوزید چشمم را که باز کردم همان فضای سرد و غم ناک با همان رنگ خاکستری همیشه گی که با رنگ سبز مرده ای عجین شده بود  بدونه هیچ هراسی سمت چپ را نگاه کردم دنبال همان صندلی میگشتم که ببینم هنوز زنده است بعد از ان شب دیگر هرگز آن صندلی را ندیده بودم ، چیزی من را از نگاه کردم پرهیز میکرد به من میگفت باز هم میخواهی آتش بگیری؟ اما دیگر چه میخواست بشود اصلاً مگر اتفاق دیگری مانده بود که بیفتد به خواطر همین بود که بدونه هیچ گونه هراسی به سمت چپ نگاه کردم تمام جرأتم را جمع کردم و به صندلی خیره شدم اما او همچنان کینه توزانه آنجابود تنهای تنها ولی این با ان دختر روی ان ننشسته بود هرچند دیدن این دو دخترک دست کمی از آن شب که خدایم را روی صندلی دیده بودم نداشت. راست شدم و در را بستم و دوباره روی همان مبل نشستم.

احساس عجیبی داشتم فضای خانه در سکوتی فوق العاده مبهم فرو رفته بود احساس سکون تمام وجودم را فرا گرفته بود واقعاً گذر زمان در آن لحظه برایم هیچ مفهومی نداشت نور بی جان غروب زمستان در امتداد پنجره و شیشه های همیشه خواب آلود که با رنگ خاکستری دیوار حال تریکیبی همانند یک ازدواج نا مشروع ساخته بودند در ذهن من فرزند زنایی را تداعی میکرد که در سرزمین های بیابانی که در آن مردم به خدا هم میخندند رو به غروب خورشید نشسته بود و گریه میکرد ،نمی دانم چرا این تصویر در ذهنم میگذشت فقط میدانم که آن زنا زاده برای چیچ میگریید.

در ذهنم داشتم تمام اتفاقات چند وقت گذشته را مرور میکردم و در این میان به سوسک های آشپزخانه نگاه میکردم که آمده بودند تا وفا داری خود را ثابت کنند و جلو چشمم رژه میرفتند نمی دانم چرا آنها دیگر علاقه ای به خوردن خون من نداشتند شاید آنها اصلاً من را جزو آدم حساب نمی کردند یا شاید آنقد خونم کثیف بود که دیگر انها هم از من روی گردانده بودند.

روز ها گذشت و من همچنان داغان تر میشدم دیگر نه میلی به خوابیدن داشتم نه میلی به ماندن دیگر حتی نه از تنهایی خود لذت میبردم و حاضر بودم تنهاییم را در میان مردم فنا کنم هیچ نمی خواستم جز اینکه از دست این صندلی نامرد و از این همه بدبختی راحت شوم ولی نه میلی به خود کشی داشتم و نه میخواستم زندگی کنم ولی این را هم میدانستم که مردنم برای جامعه غنیمتی است بی پایان احساس میکردم بعد از مردنم سه روز جشن و پایکوبی برگذاز شود و به خواطر همین هم که شده نباید میمردم.

وقتی به رنگ و روی دیوار های خانه نگاه میکردم که از ظاهر درب و داغان من خیلی بهتر بود از خودم خجالت میکشیدم البته نمی دانم خجالت از چه ولی از بچه گی به من یاد داده بودند وقتی همان جورم که واقعاًهستم باید از خودم خجالت بکشم،تمام روز ها تنها کاری که میکردم این بود که روی کاناپه پیر و فرتوت حال خانه ولو میشدم و به صدای باران و رعد گوش میدادم یا از همانجا که نشسته بودم به تماشای برف نگاه میکردم تمام سهم من از دنیای خارج خانه محدود میشد به گوشه ی ناچیزی از آسمان که از روی کاناپه و از میان سینه پنجره ای که انگار تمام حس غربت دنیا را میشد در آن حس کرد میدیدم پنجره ای که هیچ گاه نوید یک روز آفتابی را به من نمی داد همیشه ابری بودن و باریدن یا نباریدن و رفتن در دل شب را میشد در غمق قلب شکسته اش دید او مظلوم ترین و بی ریا ترین چیزی بود که میشناختم او اصلاً دروغ نمی گفت او همانجوری که دوست داشت میزیست او همانجوری بود که من باید از خودم خجالت میکشیدم.تمام کارها خارج خانه را هم به یک شرکت سپرده بودم که شعارش همیشه این بود «جز برای کار و تفریح از خانه خارج نشوید» ولی من به خواطر هیچ چیز از خانه خارج نمی شدم حتی خاله ی پیرم هم دیگر مرا فراموش کرده بود دیگر حتی زنگ هم به من نمیزد.

تا بلاخره برای گذران چند ساعت و رها شدن از بوی گندی که خانه میداد لباس پوشیدم و تن به برهنگی خیابان دادم.تا در خانه را باز کردم اولین چیزی که نظرم را جلب کرد تکراری بودن فضای پارک روبه روی خانه بود مثل همیشه خالی و سرد انگار او نمی توانست از زمستان دل بکند البته او تنها چیزی نبود که اصلاًتغییری نکرده بود انگار من عامل خنسی کننده زمان بودم نه فضای خانه و نه اطرف خانه تا جایی که می شناختم هیچ تغییری را به خود راه نداده بودند با کمال پر رویی با جسارتی که از خودم تعجب میکردم به صندلی ذل زدم دلم می خواست بروم و نابودش کنم دلم می خواست یک شب سرد که هیچ کس دلش نمی خواست از خانه اش بیرون بیاید شبی که نور مهتابی هم نباشد تا او بتواند من را ببیند از پشت به او خنجر بزنم من هم با نامردی تمام او را بکشم دلم میخواست با هر چه دم دستم می آمد میزدمش و برای همیشه او را به زباله دانی می فرستادم .اما بی هوده بود هر چه با خودم می اندیشیدم او جز آزردن من که کاری نداشت او اگر مرا نمی آزرد چگونه می شد از خورشید انتظار طلوع را داشت من هم جز او سر گرمی نداشتم او دلخوشی من بود او مراآتش میزد آتشی که شاید در نا خود آگاهم از ان لذت می بردم . دشمنی ما برای هر دو ما خوب بود اگر من بمیرم او به چه دردی خواهد خود دیگر کدام خدا روی آن خواهد نشست تا جان بنده گان را به اتش بکشد اگر او بمیرد من چگونه حس نفرت را با بی خیالی ادغام کنم نه همین بهتر که بگذارم به زندگی پلیدش ادامه دهد .شاید او هم به این نتیجه رسیده که مرا تا به حال نکشته.شاید ده ها بار مرا تا دم مرگ برده ولی او خود مرا باز گردانده.

شروع به حرکت که کردم از دیدن این همه چیز های تازه بهت زده شدم خانه هایی که انگار داشتند با آسمان در بلندی می جنگیدند با رنگ های زرد و قرمز و هزاران رنگ مسخره دیگر که انگار دفتر نقاشی بودند تا خانه دیوار هایی که بیشتر برای نشان دادن درون خانه ساخته شده بودند و در هایی که تنها کارایی که از انها نمی شد انتظار داشت در بودن بود.همه چیز اصالت خود را از دست داده بود .

سر کوچه که رسیدم صدا چربی مرا از خود بیرون آورد یک مرد خپل با صورتی مهربان که بیشتر به مادر بزرگ های قصه ها شبیه بود تا مرد با پیش بندی سفید و شکمی برجسته که پیش بند را از خود دور میکرد.داشت مرا صدا میکرد و من در دل با خود میگفتم این دیگر کیست مرا از کجا می شناسد .جلو آمد و سلام کرد و همۀ تعارفات همیشگی و تکراری را جلوی پایم تکه پاره کرد .من اصلاً انگار کر شده بودم در خودم داشتم دنبال راه حلی میگشتم که این همه ابراز لطف دیگر برای چه است؟

مرا به درون مغازه ای راهنمایی کرد ،یک ساندویچی که به همه چیزش چیز های مسخره آویزان شده بود رنگ سبز فسفری پیشخان و کف قهوه ایش آدم را به خنده می انداخت او به من رو کرد و گفت:چه اجب بلاخره از خانه دل کندید بابا یه سری هم به ما بزن به خدا راه دوری نیست کلش صد متر بیشتر نمی شه .

به خودم آمدم و گقتم:شما؟

گفت :یعنی دیگه اینقدر تارک دنیا شدی که ما رو هم فراموش کردی بابا منم حیدری مستاجر چندین ساله مغازتون

تازه فهمیدم این جای مسخره که در ان هستیم همان مغازۀ پدر بزگ مرحومم است که سالها قبل با همان قامت بلند و ترکه ایش که انگار منتظر بود تا بادی بیاید او را بشکند صبح ها می امد اینجا و همان دکان عطاری معروفش را باز میکرد .همان عطاریی که سالهای کودکیم از بوی کهنه و دلنشینش سر سرشار از خاطره است .همان دکانی که همیشه کم نور بود ولی نور به دل های همگان می تاباند.پدر بزرگم نقطه مقابل من بود او همه زندگیش را در عشق خلاصه کرده بود راه رفتن نگاه کردن نماز خواندن و... همه چیزش از عشق پر بود در زمین مادر بزرگم همان پیره زن تپل و ساده که تنها کاری که دوست داشت نماز خواندن بود و دعا کردن و تنها لباسی که او را در انها می شد دید دامن چین چین و کریم رنگش با همان لباس آبی گل دار که گلهای سفیددش همیشه بهار بودند و همیشه تن پاکش را بوی گل در بر گرفته بود.او عشق زمینی پدر بزرگم بود و قسمت اندکی از عشقش که در مقابل عشقی که به خدا داشت هیچ بود او همه شب تا صبح گریه می کرد و با خود شعر می خواند شعر همای مولانا و اشک های شمس را می ریخت .شعری که همیشه ورد زبانش بود هنوز خوب به خاطر دارم

بر    من  ره  وصل  بسته  میدارد  دوست     دل  را به  جفا  شکسته  می دارد  دوست

زین پس من و دل شکستگی بر در اوست     چون دوست دل شکسته می دارد دوست

آری ان همان دکان بود اما نه دیگر همان دکان دیگر نه بور عطر نه بوی عشقی دیگر نه از آن همه زیبایی خبری بود و نه دیگر از آن مرد ،حالا همه چیز رنگ بد رنگ ترقی به خود گرفته بود همه چیز با رنگ های به ظاهر شاد ولی دور از خدا بدل شده بود.

 بعد از مرگ پدر بزرگم و مادر بزرگم چند سال مغازه خالی ماند تا این مرد به خود اجازه داد تا با گستاخی تمام بیاید و مغازه ای که جای مولانا و شمس بود را اجاره کند و آن را تبدیل به ساندوچی کند.از آن روز از ساندویچ برای همیشه بی ضار شدم .

تازه او را توانستم بشناسم او همان مرد بود ولی گذشت این همه سال موهای روی سرش را از او گرفته بود و به جایش یک کوه از چربی ها را به او داده بود.

حالا او شده بود حیدری خپل رو به کردم و گفتم:کارو کاسبی چه طور است؟

گفت:به لطف شما همه چیز خوب است من در این مدت که شما ترک دنیا کرده بودید کرایه را همیشه سر وقت به همان حساب بانکی که مرحوم پدر تان فرموده بودند واریز کرده ام هر سال هم ده درصد به آن اضافه کرده ام تا خدای نکرده حقی از شما زایع نشود .

با خودم گفتم: من و این همه پول ؛بعضی ها برای پول تمام زندگی و شرفشان را می فروشند عاقبت هم پولی ندارند و بعضی ها هم مثل من از پول از آدم ها از بودن فرار می کنندو پول مثل سگ وفا داری همیشه دنبالشان است،عچب دنیای مسخره ای.دیگر حوصله شنیدن حرفهایش را نداشتم انگار او هم فهمید چون ساکت شد و دیگر حرفی نزد.من به فضای گنگ و رنگارنگ مغازه خیره شده بودم مگر یک جا یک مغازه چقدر راحت می تواند از اصلش از زیبایی های قدیمیش دور بیفتد دیگر خبری از ان در چوبی و آن قفل که انگار فقط برای پدر بزرگم ساخته شده بود و تا بسم الله نمی گفت باز نمی شد نبود در مغازه را از شیشه ساخته بودند و شیشه هایش هیچ وقت صفای شیشه های قدیمی را در هیچ کس نمی توانست تداعی کند .روی پیشخوان مغازه پر بود از بی کسی از تنهایی از رنگ هایی که هیچ تعلقی به آنها نداشتم دختر و پسر هایی هم که روی صندلی ها نشسته بودند با ان لباس های بیگانه که تنشان هم آنهارا قبول نداشت از عشق فقط به شهوت رسیده بودند اما آنها شهوت را هم به گند کشیده بودند شهوت مقدس تر از آن بود که احساس آنها را شهوت نامید نمی توانستم رفتارشان حرکات دستشان نگاه هایشان را بفهمم هیچ احساس آشنایی از آنها متصاعد نمی شد روحشان را به دست بیهوده ی زندگی تازه داده بودند و مرده بودند یا شاید در نظر من مرده بودند.دیگر در این مغازه صدای تار پدر بزرگم که انگار خدا نوازندگیش را به او آموخته بود نمی آمد .او همیشه عصر ها که ملا حسن می امد و با خود کمانچه اش را می آورد شروع به نواختن میکرد آنها همیشه با هم می نواختند همیشه هم اشک میریختند و می نواختند صدا های ساز هایشان هنوز در من زنده است و هزگاه به یاد آن صدا می افتم به وجود خدا یقین پیدا میکنم مگر می شود آن صدا ها را شنید و در عمق تفکر فرو نرفت.اما حالا آن صدا ها جایشان را به نمیدانم چه ها داده اند حتی نامشان هم مرا می آزارد.

بی خود و بی اختیار بلند شدم بدونه خدا حافظی بدون توجه به اطرافم بلند شدم و از مغازه بیرون زدم باران گرفته بود و از پارک گذشته بودم دیگر نمی شد حتی فهمید این شهر همان شهر قدیمی است یا یک سطل زباله نو مردمی که میدیدم همه در اوج بی کسی فکر می کردند که تنها نیستند همه به فکر ناموس های دیگران بودند زن ها به فکر مرد های پولدار و مرد های فقیر به دنبال پول های زیاد که زن های زیادتری را جذب کنند همه به فکر جیبهایشان بودند همه به فکر شکم هاشان بودند .

ساختمان های رنگارنگ و دل های سیاه چه تضاد زشتی را به نمایش در آورده بود در خیابان ها مرز های انسان زیر پاگذاشته شده بود .حالم کم کم داشت از این همه پستی به هم می خورد دیگر دلم نمی خواست بیرون بمانم .دوان دوان به سوی خانه امدم همه چیز برایم مثل کابوس شده بود من میان این همه تنوع نمی توانستم زندگی کنم.به خانه گه رسیدم هنوز در را باز نکرده بودم که صدای خنده ای به کوشم رسید صدای زنده و شفافی بود صدای نازکی که انگار از این همه انسان که دیده بودم با ارزش تر بود برگشتم و به سمت پارک جلو خانه نگاه کردم   حتی نمی توانستم چیزی را که دیده بودم باور کنم مطمئناً این کار نمی توانست کار آن صندلی باشد او توانایی انجام این کار را نداشت .

درست روبه روی در خانه ام در چند متری سمت چپ صندلی پست درست در همانجا که پس زمینه ی پارک در روح منجمد زمستان محو میشد همانجایی که حتی نمی توانستم جایش بخوانم در همان فضای سرد همیشگی در آن زمستان بی بهار درست ریوی سنگ فرش بی مقدار پیاده روی سست روبه روی خانه که از فضای پارک هم گنگ تر بود همان اعجوبه خلقت همان خالق تنهایی من همان سروش خدایی همان دختر را دیدم که دست دو بچه ای را که از زیبایی هیچ از او کم نداشتند گرفته بود همان دو بچه ای که یک بار مثل او مرا تا مرض مردن برده بودند با همان لباس های دلنشینشان که انگار از طرف خدا برایشان فرستاده شده بود وای که چگونه می توانستم این صحنه را تحمل کنم صورت زیبای دختر در فضای خاکستری و غبار آلوده آن غروب مثل نازل شدن وحی بر پیامبری مرا از خود بی خود کرد در همان دم دل و دین و مردم و جامعه و تخت و تنهاییم را سوسک های بی معرفت و خانه گم شده در دست زمان حتی کمد مرموز و تمام حس سرشار تنهایی که به من رو آورده بود را فراموش کردم من با تمام وجود به آنها خیانت کردم ولی از کرده خود هیچ احساس پشیمانی نمی کردم چون دیگر برایم ارزش پشیزی را نداشتند دیگر برایم نه تختم مهم بود نه حیدری تپل نه خانه نه تنههایی نه حتی خیانتی که کرده بودم برایم هیچ معنایی نداشت .دیگر من هم به زانو در امده بودم دیگر حتی دلم می خواست اگر شده برای دوباره دیدن او به مردمان جامعه بپیوندم حاضر بودم با تمام وجود توق بردگی را برگردنم بگذارم وفریاد بزنم که من دیگر شکستم دیگر برایم مهم نبود که یک روز او را خدای خود نامیده بودم یا فکر میکردم لمس لو ودیدن او گناه کبیره است اکنون سراسر وجودم خواهش شده بود برای دیدنش برای رسیدن به او برای لمس آن ساق هخای نورانیش؛با داشتن او تا همیشه شفا یافته بودم دیگر نه غذا میخواستم نه خواب من فقط او راغ می خواستم.اما کاش آنه لحظه کمی بیشتر دوام می اورد چون درست در همان لحظات بود که بی هوش شدم .

چشمم را که باز کردم اولین چیزی را که دیدم سقفی سفید رنگ کثیف بود که از شدت ترک های که داشت برای یک لحظه از خودم پرسیدم چرا جهنم سقف هایش اینقدر بی قواره و زشت است لامپ روشنی که فقط برای عادت به آن سقف چسپیده بود هم نمی دانست چرا باید به این همه کثیفی بچسپد بوی گندی که می آمد مرا از اینکه نمرده ام مطمئن کرد چون این بو را فقط می شد در بیمارستان حس کرد هنوز داشتم به ان لحظه فکر میکردم مگر آن لحظه برای من با لحظه آغاز آفرینش می توانست فرقی داشته باشد به همان اندازه خود را در برابر آن حقیر و آشنا میدانستم.کاش میشد فقط یرای چند لحظه دیگر او را میدیدم دیگر نه تنهایی نه شهوت مردم نه کثیفی این سقف و نه هیچ چیزی که زمانی برایم ارزشی داشت نمی توانست مرا از فکر او بیرون بیاورد می خواستم فریاد بزنم که من هم شکستم اما انگار زبانم بند امده بود دیگر نمی توانستم حرف بزنم . دوباره لب به سخن گشودن هم نمی توانست مرا راضی و خشنود کند من فقط او را می خواستم .

نا گهان سکوت ممتد اتاق با همان صدا خپل حیدری در هم شکست

«سلام جناب الحودلله که به هوش اومدین یه لحظه فکر کردم که زبونم لال از دست رفتی آخه چرا با خودت اینکار رو میکنی اگه دخترم نیومده بود و منو خبر نمی کرد معلوم نبود الان باید چیکار میکردیم حالا که حالتون خوبه؟»

بعد سکوت کرد تا جوابش را بدهم اما نه میخواستم جوابش را بدهم نه می توانستم اگر این مرک نبود تا حالا صد با مرده بودم و از این همه بدبختی خلاص شده بودم شاید پیش خودش فکر میکرد که به من لطف کرده اما نمی دانست که اگر میشد تا حالا خرخره گوشتالویش را صد مرتبه پاره کرده بودم.صدای مادر مادر و گام های سنگین و بی پروایی که به گوشم می رسید فقط می توانست مال خاله ام باشد صدایش چقر مقدس بود و قتی را میرفت انگار صدای پای مادر بزرگم همان پیره زن که برای پدر بزرگم نقش زندگی بود می امد.در که باز شد با دیده چهره اش آرامش بر تمام بدنم نشست صورت گرد و مالامال از محبتش با همان چشم های پر اشک که به من نگاه میکرد و دلش نمی آمد از نگاه کردن به من حتی پلک بزند خواستم بلند شوم اما توانی نداشتم هر چه زور زدم نشد تا حیدری آمد و مرا نشاند خاله امد و مرا بغل گرفت و داشت گریه میکرد ولی من در عالمی دیگر داشتم به آن دختر وان لحظه می اندیشیدم بوی همیشه گی او مرا یاد قرآن خواندن می انداخت من داشتم در عمق آغوشش دنبال غار حرا میگشتم تا به خدایم بگویم که من هم از دستت گله دارم. که چرا این گونه باید سرانجامم شود چرا نباید او را برای چند لحظه بیشتر میدیدم چرا چرا چرا؟؟؟

با دیدن خاله ام انگار قدرت گفتن در تمام وجودم جان گرفت دوباره جان گرفتم و در میان باران کوبنده اشک ها و گله هایش زنده شدم میگریست و میگفت :چرا عزیزم چرا اینکارا رو با خودت می کنی چرا انقدر با خودت فکر میکنی چرا همه چی رو سیاه میبینی به خدا تو این دنیا چیز خوب هم هست

برای تسکینش چند کلمه ای حرف زدم و با هر زحمتی که بود او را راضی کردم که برود .وقتی همه رفتند در انتهای جانم تنهایی را که به او خیانت کرده بودم میدیدم که باز به سویش میدیدم تنهایی که من هرگز نمی توانستم از دستش فرار کنم.

بعد از چند ساعتی مرا از بیمارستان مرخص کردند.مثل حیوانی که حیاتبانان او را خسته و دم مرگ یافته و بعد درمان می کنند و دوباره به جنگل باز میگرداندند.من هم همان جور دشتند رهایم میکردند تا به میان جنگل حیوانات عاقل باز گردم پالتوم را رو دستم گرفته بودم و آرام آرام از روی پله های رنجور پایین می آمدم تا به در خروجی سالن بیمارستان برسم .در این بین تماشای مردمانی که هریک به دردی به بیمارشتان آمده بودند سرگرمیم شده بود شاید باید با آنها احساس هم دردی میکردم اما من هیچ حسی نسبت به انها نداشتم انگار همه آنها را با آن لباس های خاکستریشان و کفش های خاکی و صورت چین خورده شان و همان فکر همیشه گی پول می شناختم همه آنها خیانتکارانی مثل من بودند همشان با من همنوع بودند آنها هم یا دیدن یک موجود یک باره تمام تنهایی شان را برای داشتن آن چیزی که زندگیش می خوانند رها کردند .من هم مثل همه آنهایی که مثل من فکر میکردند به میان آنها آمده بودم.مثل شاهزاده ای که پدرش را در جنگی با مردی همانندش در روی تپه های خشک پر از خار زیر نور غروبی که خورشید پرتو هایش را به خون پدرش رنگ کرده بودند سر بریدند او فقط نگاه کرد و خندید.شاید به حال مادرش میخندید که برای مقام با پدرش ازدواج کرد و اکنون مجبور بود زن مردی همانند وی شود

کف سالن مثل همیشه رنگ تکراری خاکستری بر تن کرده بود .انگار این مردمان جز خاکستری رنگی نمیشناسند که او را لگد مال کنند،کف خاکستری و خاک خورده که از تمام اتفاقات عمرش فقط مردن انسانها را به خاطر سپرده بود شاید چون انسانها جز برای مردن به کف اتاقهایشان فکر نمیکنند.همه روزی بلاخره روی این سطح خاکستری دراز به دراز می افتیم و خوشبخت میشویم.در ودیوار های بیریخت و بی معنی که پر بود از پوستر های رنگارنگ و جلف که معلوم نبود چرا به دروار چسپیده بودن شاید آنها زالو هایی بودند که بر تن دیوار نشسته بودند تا خون خاکستریس را بمکند این دیوار هم زنده ماندن دلیلی نداشت مثل همه انسانهایی که اطرافم بودند و نمی دانستند چرا زندگی میکنند.شاید زندگی میکردند تا یک روز بمیرند و خود را فقط برای سرگرم کردن در این مدت به دیگران میچسباندند تا آنها هم مثل زالو باشند.در ها آدم ها همه داشتند مرا گیج میکردند همه انگار داشتند فقط برای اینکه یک نقش گنگ و بی معنی را در ذهنم بسازند تلاش میکردند فقط میخواستند مرا دیوانه کنند.سرم را پایین انداختم و گامهایم را تند کردم و با سرعت به سوی در شیشه ایی که از بس کثیف شده بود و از بس دل گرفته بود که سیاه شده بود و پشتش معلوم نبود .به در که رسیدم با تمام توان هر درو لنگ در را باز کردم اما باد سردی مثل آن شب که تمام وجودم بر باد رفت با همه زورش خودش را به من زد ولی من دیگر بیدی نبودم که از این باد ها بلرزم هرچند برای چند لحظه ته دلم خالی شد و روحم پریشان و گم ولی خودم را پیدا کردم منظره در بیمارستان یا همان در مان گاه سر خیابان که شمس می نامیدندش تاما وجودم را لرزاند پارک و همان راهرو تکراری همان زمستان همیشگی که انگاره هر روز جوانتر میشد همان مردمان و همان افکار اما چیزی که مرا محسور خود کرده بود برج هایی پشت سر آن بودند برج های بلندی که نمایش از شیشه بود.مثل قفس های مرغ هایی میماند که از مرغداری داشتند به سوی کشتار گاه میبردند مثل همان سبد های پلاستیکی زرد که تا جا میگرفت مرغ های احمق را درون آنها می تپاندند تا بعد از این همه پر خوری سرشان را ببرند.به حال آدمهایی که میان این برج های دوقلو زندگی میکردند افسوس میخوردم آنها دیگر برده زندگی بوند که تن به این خفت زندگی در میان قفس های مرغ ها را داده بودند آنها همه مرغ ها چاق و چله ای بودند که یک روز باید فدای هیچ هایی که دوست دارند می شدند.دل به دریا زدم و راه افتادم زیر لب زمزمه میکردم اما نمیدانستم چه میگفتم اما میگفتم از عرض خیابان سنگ فرش باران زده که خورشید را سالها بود از خاطر برده بود گذشتم دل به دل پارک زمستانی زدم و مستقیم به سوی برج ها حرکت کردم پارک همان صورت صورت بی روحی بود که انتظار داشتم باشد درختان خشک با راهرو هایی میان شمشاد هایی که از زندگی فقط سرماو توسری خوردن را فهمیده بودند گه پر از برگ هایی بودند که مثل زنا زاده ها معلوم نبود از کدام درخت افتاده بودند معلوم نبود کی بهار شده که آنها سبز شده بودند در کدام تابستان بزرگ شده بودند ولی میدانستم که در پاییز و زمستان همیشگیی که پارک را فرا گرفته بود خشک شده بودند و برا همیشه آزاد شده بودند و اکنون مرگ را حتی نمی توانستند از این بد تر تصور کنند که زیر پا های بی مقدار آدم خیانتکاری مثل من باید خرد شودند به حالشان حسودی میکردم انها اکنون مرده بودند و من در میان این همه سوال بی جواب میان این همه سر خوردگی میان اینهمه پستی مانده بودم دیگر حتی برگ ها هم از من با ارزش تر بودند چهره زرد چمن هایی که انگار سالهاست مثل ویلدبیست های آفرقایی غدا نخورده بودند مرا یاد قحطی می انداخت.انگار که سالهاست که فقط برای انکه به کنار هم بودن عادت داشتند کنار هم مانده بودند.صدای رعد و برق یک لحظه آرام نمیگرفت بوی باران همه جا را گرفته بود اما انگار فقط میخواست داد بزند دلش نمی خواست ببارد شاید مردم را شایسته بارایدن  نمی دانست شاید دوست داشت برود روی دشت ها و حیوانات ببارد که حد اقل دروغ نمی گویند و خیانت هم نمیکنند.درون پارک یک کلبه بود برای فروش چای و از همین جور خرت و پرت ها دود سفیدی هم آز دود کشش بلند میشد کلبه انگار در تمام عمرش لذت یک شب خواب خوش را به خود ندیده بود مردمی که درور برش بدونه هیچ نظمی نشسته بودند مرا یاد مردمی میانداخت که پای وعظ و خطابه نشسته بودند اما آنها یک وجه تشابه داشتند یا سیگار میکشیدند یا داشتند چای میخوردند کف پیاده رویی که در ان را میرفتم پر بود از فیلتر سیگارو لیوان های یک بار مصرف چای همه چیز نشانه آن را میداد که من به کلبه و ادمهای دور و برش نزدیک شده بودم فندلی های همنژاد همان صندلی سبز نامرد ولی خیلی گردن کلفت تر و کودن تر و بی آزار تر که احساس میکردم مثل آدم هایی که روی آنها نشسته اند فکر میکردند .دختر ها پسر ها مرد ها و زن هایی که آنجا بودند هر کدام جفت جفت یا تک تک و بی هدف روی آنها نشسته بودند صدای پیانویی که انگار از ته یک دره می آمد و تمام فضا را در بیوزنی خوشایندی فرو برده بود .هر چند میلی نداشتم رفتم و از کلبه یک لیوان چای خریدم و بعد از چند متر راه رفتن روی یک صندلی نشستم برای اولین بار در مدتی که به خاطر داشتم اشیاء توجهم را جلب نکردند چیزی که مرا مجزوب خود کرده بود زن و مرد جوانی بودند که آنقدر عاشقانه تنگ هم نشسته بودند انگار هرگز زمستان برای آنها وجود خارجی  نداشت آنقدر گرم نگاه کردن به چشم های هم بودند که نگاه های ممتد من هیچ توجه انها را به خود جلب نکرد آنگار برای آنها من وجود نداشتم انگار برای آنها نه پارک نه من نه زمستان و مردم هیچ وقت وجود خارجی نداشتند میشد در عمق چشمان مرد جوان آمادگی انتهار برای چشمان زن را دید آنگار فقط منتظر بود که او بگوید بمیر تا با تمام وجود جان بی مقدارش را فدای یک لبخند او کند .من هم انگار غرق این همه عشق شده بودم هرچند اولش با خودم فکر کردم که اگر من خدا را اینگونه دوست داشتم حتماً بهشت را فقط به من میداد.اما از این فکر که گذشتم مجذوب این همه عشق شدم من میتوانستم عشق تا سیم آخر را در نگاه مرد بخوانم اما در نگاه زن یک حس غریبی بود شاید عشق شاید نفرت یا شاید.... هرگز نمی توانستم احساس میان چشم های زن را بخوانم چون هرگز زن هارا نمی شناختم شاید این احساس که به شدت از چشم های او تراوش میکند عشق باشد شاید آنقدر این عشق بزرگ باشد که جان دادن مرد در مقابلش هیچ باشد  تنها چیزی که می دانستم نیرویی از درون آن دو به بیرون میتابید که برای تمام لحظاتی که آنها آنجا نشسته بودن مرا میخکوب کرده بود.دیگر حتی رفتن و دیدن ان برج هایی که انسانهای مرغی در آن زندگی میکردند را دوست نداشتم فقط می خواستم به این دو نگاه کنم.فقط میخواستم به انها نگاه کنم انها همچنان تنگ هم نشسته بودند و من هم همچنان گرم نگاه کردن به انها بودم با این تفاوت که بعد از این همه ساعت لیوان چای دستم مثل لیوان دست آنها یخ کرده بود و من انگار داخل انها شده بودم من خودم را جزءی از آنها حساب میکردم .

ساعت ها گذشته بود و من میان این همه عشق و فریب موجودی بیگانه اما خودی بودم.آنقدر می شد در عمق چشمانشان عشق و چیز های گنگ دیگر دید که من برای تمام عمرم از دیدن چیز های عجیب بی نیاز شدم.من به استغنا رسیده بودم من دیگر از دیدن خدای زمینیم از حال نمی رفتم.ساعت ها گذشته بود آنها باید میرفتند و من هم باید می رفتم من هم مثل یک وصله ناجور مثل یک تهمت زشت دنبال آنها راه افتادم اندام موزون و ترکه ای زن با همان پیچ و تاب مرموز من ره به خوبی یاد یک نفر می انداخت فقط و فقط برای خلق یک قصه جدید از عشق ساخته شده بود که تنها خوانندگانش تنها بازیگرانش بودند.در میان پارکی که سبزی و بوی بهار را نمی شد شناخت من می توانستم خطوط مبهمی را از جوانه زدن را احساس کنم .زن و مرد همچنان تنگ خم مسیر بی قید و پست خروجی پارک را طی می کردند و من مثل یک سگ که برای یک تکه گوشت که اربابش جلویش میاندخت حاظر بود تن به هر کاری بدهد دنبالشان راه افتادم کم کم با صدای بوق ها و دادو فریاد ها فهمیدم عمر مسیر پارک ته کشیده و باید دوباره دل به میان آتش می زدم و از میان مردم شکم پرست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد