انتها و بوسه

انتها رسیده ها

انتها و بوسه

انتها رسیده ها

یک داستان بی پایان

خیلی وقت بود در و دیوار شهر پر شده بود از این شعار های دهن پر کن و مغز تهی کن همه جا شور و شوق بی هوده و خیال های خام که ما برتریم و.....


پیشوا هم مردی عبوس با قیافه ای که از دور داد می زد سالهاست که وجدانش را به یک قوطی وتکا فروخته است با سیبیل هایی که انگار جذام گرفته بود و چشم هایی که برای من همیشه یادآور سالهای درد و و تنهایی دخترک قصه ما بود .(((((((دختری که همیشه دوست داشت یک مرد عاشقش باشد ولی هرگز به خواطر نژادش نمی توانست مردی را برای خود بیابد))))))))

شهر هم مثل همه جای دنیا پر بود از آدم های احمقی که حتی نمی دانستند چرا به دنیا آنده اند و اصلاً آیا یک زمان هم باید از دنیا بروند شهر با همان دیوار های خاکستری مملو از شعارش که تا چشم کار می کرد و زمین های سبز را قورت داده بود و انسانهایی که روی حیوانات درنده را سفید کرده بودند در خود جای داده بود دیوار های بی حسو حالی که انگار هر شب از عمر مردمان شهر چند لحظه ای را آهسته و بی سر و صدا میدزدیدند و پنهانی میان آجر های بی همه چیزشان قایم میکردند که شاید روز مبادا به دردشان بخورد .

پنجره های شهر خسرو آباد مثل پنجره های هیچ جای دنیا نبود همیشه هر پنجره ای رو به دیوار و پنجره ای که در روبه رو بود باز میشد .شیار هایی که معماران برای زیبایی روی دیوار ها طراحی کرده بودند بیشتر به چروک های صورت یک زن فاحشه شبیه بود تا یک صناعت زیبایی .

خلاصه در این شهر منزجر کننده و بو گندو که هنوز از حس و حالش هیچ نمی دانید و بهترتان هم هست که هیچ ندانید (اما برای اطاله داستاو هم سویی با ساکنان خسرو آباد در ستم کردن و حوصله فرسایی  بعداً شرح خواهم داد)

دخترک شبزه با موهای خرمایی و چشمان قهوه ای که هرگز زود تر از دو سه ماه یک با رنگ حمام را ندیده بود

ساعت را نمی شد دید چون سالها بود در صندوقچه روسی عمه ساحره قایم شده بود اما از روشنی هوا میشد فهمید ساعت حول و حوش 5/6 یا 7 صبح است گلبرگ قصه ما مثل هر روز خدا انگار که از قفس آزاد شده بود پر از حیجان و زندگی از کله کهنه عمه ساحره زد بیرون و عمه صاحره مثل هر روز دنبالش می دوید تا راضیش کند اول صبحانه اش را بخورد بعد بیرون برود.

کلبه (دلیجان متحدک و لی بی چرخ) را سخت می شود شرح داد چون غریبه ترین کلبه میان کلبه های کولی های روی تپه کولی آباد شهر بود .هیچ کدام از مردم شهر از این کولی های ..... خوشششان نمی امد .این مردمان سبزه و تیره که جز با خودشان با کس دیگری جوش نمی خوردند این مردمانی که انگار از دل راز ها آمده بودند و هیچ کس نمی دانست وطن لعنتیشان کجای دنیاست که اینها اینقدر از آن فرار میکنند که دیگر حتی نمی دانند که کجاست.مردم خسرو آباد در محتذمانه ترین حالت و شاد ترین حالشان اینگونه در مورد کولی ها فکر میکردند .

اما واقعیت را هرگز می توان نگفت در حقیقت کولی ها تنها انسان های انسان نما (یا شاید بهتر بگوییم آدم های) بودند که در حسرو آباد رفت  و آمد می  کردند :زندگی برای آ«ها هرگز رنگ رنگ سختی نداشت هرگز به فکر بیشتر نبودند و همیشه به آنچه مه به دست می آوردند قانع بودند آنها هرگز مال همدیگر را نمی خوردند هرگز آبروی هم را نمی بردند و هرگز خودشان را به خواطر سادگی هایشان ملامت نمی کردند .آنها روی همان تپه حلبی آباد که یک کاروان بزرگ با چوب های مندرس در میان آن مثل قلب میتپید میان کثافات و آشغال ها برای خودشان یک بهشت ساخته بودند .بوی گند هرگز باعث نمی شد از نفس کشیدن خجالت بکشند و شغل کفاشی و آشغال جمع کردن و گاهی هم برای زنان بی شوهر و تف دیده روسپیگری گری را به زندگی میان ملیونها گل و پایبندی به نظم های ساختگی و شعارهای گند و آشغال ترجیح می دادند ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد