من میروم به رودی
در دور های بن بست
بی کوه ها ی تازه
در دره های بی اشک
من عمار میکُشم باز
بر بام خانه هاتان
خاکستر دوباره
افشاندم و فشاندم
اما چرا دوباره؟؟؟
روزی که سنگ ها را بر سینه ام فشردی
دریای گیسوانت بردم به صد فسانه
من دور میشوم باز
همچون غلام پیرت
بر درگهی که با ما ناید به هم سرانه
آه ای رسول عشاق
مرا ز در بران و
از کوجه های تربت
خاکستری فشان و
رو بین چگونه عاشق آید ز هر کرانه