جایی که پای از تو بریدم
و خدا را شاهد گرفتم بر دِینی که ندادی
و ندادی
ندانت را هم به نیک گرفتم
فال
گرفتم
خاطرت را از خط خیالات هوا
و چقد وسوسه دارد عشق
و چقدر وسوسه دارد خواب
در بستر عریانی دوست
ناگهان خواب شدیم
ناگهان لخت به بازار شدیم
ناگهان آفتاب را در آفتابه گرفتی
و خدا را شاهد
و چقدر بیهوده نمانده بر شاخ
برگ اعدامی معتاد زمین
و مرا بر دار دار تا بدارم دستم در شاخ گیسوی گوزنت
و رام خواهی شد
هیچ مرا نخواست
هرگز
به اندازه ی تو
تو همان چشم به راهی
چشم به راه
همه شب
که خدا نیز به اندازه ی تو
خواب و بیدار نماند
و چقدر وسوسه دارم
که تو را خواب کنم
تا بخوابی آرام
و بمیرم
آرام
و دلم
به اندازه ی توست
به همان وسعت بی برگی شب
و دلم
خواب نماست
دل من
خون پاشیده به فواره ی خاک
گفته بودم که منم
خواب شده در اوج نیاز
آه ای بستر بی خوابی من
ای دل دل و بی تابی من
چقدر نزدیک تو بودم اما
دور نباشم ،نیستم ...